دوشنبه 17 اردیبهشت86
دیروز بعدازظهر زنگ زد. تازه از مدرسه برگشته بود. خبر دیوانه کننده بود. طاقت شنیدناش را نداشتم. با او بگو مگو کردم. دست خودم نبود. مثل آدمهای بزرگ توی صدایش باد انداخت و من کوتاه آمدم. کاری از دستام ساخته نبود. میگفت اتفاق بوده و اضطراب شکسته شدن دندان جلوش مرزهای طاقتام را در هم شکسته بود. شب وقتی بهخانه رسیدم بهدندان شکستهاش نگاه کردم. توی دلام گفتم بهخیر گذشته است. دنداناش را بوسیدم و بهآشپزخانه رفتم. شب را بهسختی پشت سر گذاشتم. صبح با صدای جیغ و جاق پرندهها در باغچهی کوچک خانه بیدار شدم. زنگ ساعت را کور کردم. دیگر بهآن نیازی نبود. بهدشواری از رختخواب بیرون آمدم. اسباب صبحانه را با چشمهایی خوابآلود آماده کردم. ظرف غذایش را روی میز گذاشتم و صدایش کردم. کنار میز صبحانه بیاختیار بهخواب رفتم. وقتی بیدار شدم رفته بود. ظرف غذایش را فراموش کرده بود. دلام میخواست از زور ناراحتی فریاد بکشم. صبحانه نخورده از خانه بیرون زدم.
هوا ابری بود. باد خنکی از زیر شکم ابرهای خاکستری میوزید و برگهای سبز تروتازه بر کاکل بلند درختهای حاشیهی خیابان در موجی آرام میلرزید. نقطههای کوچک سیاه رنگی توی دل تیرهی آسمان روی خطهای ناپیدا چرخ میزد و باران کوچکهی ولنگار که تازه شروع شده بود خیابان را خالخال سیاه میکرد. بادی که میوزید آستین کوتاه پیرهنام را به بازی میگرفت. گاهی میلغزید و روی پوستم اثری خوش بهجا میگذاشت. غم خوبی در هوا حس میشد. دختر باریک و بلندی که بوم نقاشی توی دستاش بود و مانتو تیرهی بلندی بر تن داشت از کنارم گذشت و بوی خوب تناش همراه با بوی غمناک بارانی که زمین را خیس میکرد ذهن آشفتهام را دستخوش تشویش عجیبی کرد. نمیدانستم بستهای را که دیروز فرستاده بودم بهدستاش رسیده یا نه. سوال بیاهمیتی که بیموقع بهذهن آدم هجوم میآورد. شبِ سختی را پشت سر گذاشته بودم. خواندن زندهگینامهی چخوف، خواب شب را از چشمهایم گرفته بود. بهرغم خستگیی فراوان آنرا یکنفس خوانده بودم و در خلوت، در تنهایی، در اتاقی که شب، پشت پنجرهاش بوی باران را مثل عطر جادوانهی زندگی در هوا پراکنده میکرد بهسختی گریسته بودم. گاه گرسنگی و رنج از مرزهای تحمل انسان میگذرد. در هفده سالگی وقتی که برای نشریهی دیواری کتابخانهی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خلاصهای از زندگیاش را تهیه میکردم هرگز فشار سنگین تیزههای دردانگیز اندوهی چنین خردکننده را در قلبام، همانطور که حالا حس میکنم ، حس نکرده بودم. مرگ هرگز بهخودیخود مسئله مهمی نبوده است. تنها زمانی که انسانهای بزرگ برای نجات زندگی و برای عمق بخشیدن به مفاهیم عمیق عشق و زیبایی در بیماری و فقر، در گرسنگی و دربهدری، در مقیاسی وسیع بهنبردی نابرابر با آن تن دادهاند، چهرهی آنرا اینطور نفرتبار ساختهاند. چهرهای که در اغلب موارد شایستهی زندهگی است.
هرگز در تمام طول زندهگی کوتاهاش غمزده نبود. و شاید آن نقاش گمنام را تنها بهخاطر حذف کردن لبخند مالوف و آن حس همیشهگی زندهگی که بخش جداییناپذیری از نگاهاش بود در پرترهای که از او کشیده بود هرگز نبخشید. میگفت آن « تصویر فجیع» و معتقد بود که در آن تصویر چیزی از چهر هاش کم شده است. حالا که روی کاناپه نشسته و بهیکی از دستهایش لم داده است و چهرهی شکسته و اندوهبارش از دردی پنهان خبر میدهد بیگمان هنوز هم آن نقاش گمنام را نبخشیده است. تازه از آخرین حملهی بیماری سل جان سالم بهدر برده است. میگویند حالاش رو بهبهبودی است. ظاهرش اینطور نشان میدهد. بهجزئیات توجه بیشتری دارد. اما خودش بهتر از هر کسی میداند کارش تمام است. اولگا ـ همسرش ـ روی صندلی روبهروی او نشسته و خیره بهاو نگاه میکند. چخوب با طنز بیهمتایش سرگرم تقل داستان متناقص نمای مراسم یک شام خیالی است. اولگا روی صندلی از زور خنده غشوریسه میرود و چخوف سرزنده و شاد داسناناش را یکنفس تعریف میکند. اولگا با چشمهایی مالامال از اشک و با نگاهی لبریز از شوق بهچهرهی تکیدهی او نگاه میکند. بیرون، پشت پنجره، شب با تمام صداهای رازآمیزش در هیاهواست. چخوب زیبا بهخوابی سنگین و آرام فرو رفته است. احتمالا دیگر صدایی نمیشنود. او هرگز صدایی نمیشنود. کسی دیگر صدای او را نخواهد شنید. فردا همهی کسانی که بهروزگاری دراز او را ستودهاند در کنار کسانی که جز بهانتقاد از او لب نگشودهاند مرگاش را ناباورانه مینگرند. مردی که چهرهی فریبکار زندهگی را با باوری عمیق و طنزی رسوا کننده بهسخره کشیده است. در فقدان او زندهگی و مرگ شرمسارانه بههم مینگرند. چخوف آنها را بیهیچ حسرتی ترک کرده است. فریب بهپایان رسیده است؛ بن بست خاک و آرزو .