تو اين هواي سرد
سرد و خلوت و سياه، بدون حتا يك قطره‌ بارون
هلك هلك‌كنون
پا شدي رفتي تجريش كه چه‌كار كني؟ عوض‌اش كني؟
اصلا با خودت آوري‌اش؟
نگاه مي‌كني. آوردي‌اش. حالا مي‌خواي چكار كني؟ مي‌شه عوض‌اش كرد؟
خب، چرا مي‌خواي عوض‌اش كني؟ چون خانومه گفته هفت‌اش بزرگه، ششو مي‌خوام.
آقاهه مي‌گه متاسفه. اين‌ها‌ شش ندارند، هفت دارند تا نه.
مي‌‌گي يه‌بار ديگه نگاه كنه. اما به‌جاش به‌تو نگاه مي‌كنه.
 نگاه‌اش تاريكه، مثل هوا، مثل تيغه‌‌ي تيز چاقو،
مثل يه‌جاده‌ي طولاني و تيره، تو شب.
اما تو كم نمي‌ياري، از روي قبا سوخته‌گي به‌اش زُل مي‌زني.
آقاهه مي‌ره نگاه مي‌كنه. همه‌ي‌ شماره‌ها رو مي‌ياره، اما دريغ از يك عدد شش.
مي‌گه خب، عوض‌اش كنيد، چرا عوض‌اش نمي‌كنيد؟
با چي؟ خب با يه‌چيز ديگه. مثلا با يه چيز ديگه مثل اين.
نه، همينو مي‌خوام.
چرا فقط همينو مي‌خواين؟
چون اين خانوم فقط همينو مي‌خواد.
حلقه تو دست‌ته، هي مي‌كني‌اش تو انگشت كوچكه‌ات، هي درش مي‌ياري.
خب، حالا چي؟ مي‌خواي عوض‌اش كني؟
اما اين‌جا كه حلقه‌ي ديگه‌يي نيست.
و تو فقط همينو مي خواي. پس مي‌خواي چكار كني؟
مي‌گه به‌اش چسب‌ بزنم؟ به‌اش نگاه مي‌كني: يعني درست مي‌شه؟
فكر مي‌كني اين همه راه رو هلك‌هلك‌كنون، شاد و خندون
اومدي كاري كني تا كسي رو خوش‌حال كني كه هميشه ناراحت‌اش كرده‌اي
اما نمي‌توني. نمي‌دوني؟
حلقه‌ تو دست‌ته. داري باهاش ور مي‌ري. حالا ميخواي چكار كني؟
به‌اش مي‌گي:‌ اين‌تنها راهه‌شه؟ از روي دل‌سوزي به‌ات نگاه مي‌كنه، كه يعني آره.
مي‌گي بكن. بعد خودت مي‌ري از شيشه به‌بيرون، به‌خيابون نگاه مي‌كني. خيابون تاريكه،
سرده، همه عجله دارند. درخت‌ها بو مي‌كشند، گل‌ها خوابيدند. ماه نيست. ستاره نيست.
كوله‌ات رو دوشته. مثل هميشه. و تنهايي؛ مثل هميشه با يه كوله رو دوش‌ات. مثل يك غريبه.
 حالا مي‌خواي چكار كني؟ دنبال‌اش مي‌گردي؟ ولي اون كه ديگه تو اين‌خيابونا نيست.
 حتا بيدار هم نيست.
حالا حتا شب و روزتون هم با هم فرق داره.
ديگه شايد هيچ‌وقت نبيني‌اش، هيچ‌وقت، اينو كه مي‌دوني؟ نمي‌دوني؟
و مي‌دوني دنيا همين‌جوري تموم مي‌شه؟ صاف و ساده، بدون اين‌كه حتا بتوني به‌اش فكر كني؟
پس نگران چي هستي؟ خيابون شلوغه. چند سال پيش بود؟ نمي‌دوني.
شايد چيزي بيش‌تر از يك سال، اما براي تو خيلي از اين بيش‌تره.
مي‌خواي بري كجا؟‌ بري پيش‌اش؟ اما اون كه ديگه اين‌جا نيست. خودتو گول مي‌زني؟
حالا، اين‌جا، درست همين حالا، پايان دنياست. حواس‌ات كجاست؟
آه، ببخشيد. متاسف‌ام. به‌اش نگاه مي‌كني. حالا ديگه چسب‌ هم داره.
اگه چسب‌شو نخواست چي؟ صدات از يه‌جاي دور مي‌آد، يه‌جاي دور و تاريك.
به‌ات نگاه مي‌كنه: اگه بذاريدش توي آب ِ جوش چسب‌اش وا مي‌شه.
رنگ‌اش نمي‌ره؟‌ نه، آقا. نمي‌ره. نگران نباشيد.
مي‌زني بيرون. هلك هلك‌كنون راه‌تو در پيش مي‌گيري.
اين‌همه سرما يه‌دفعه از كجا پيداش شده؟ حالا مگه ماشين پيدا مي‌شه؟
پول‌ات تو دست‌‌ته. ماشين نيست. حالا مي‌خواي چكار كني؟ پياده بري؟ تا خونه پياده بري؟ اما تو ديگه جوني نداري.
پس بايد چكار كني؟ هوا سرده. گيجي. تن‌ات داره مي‌لرزه. ديگه اون‌قدرها جوون نيستي.
خسته‌اي. لباس كافي تن‌ات نيست. راه زياده. دوست داري بري خونه؟ نه؟
پس كجا مي‌خواي بري؟
تو خونه كسي نيست؟ كسي به‌انتظار تو نيست؟ پس برو يه جاي ديگه.
مثلا برو چيزي بخور.
اما كجا؟ خب، برو همون‌جايي كه باهاش آش‌شله‌قلمكار خوردي. همون‌جايي كه
باهاش فست‌فود خوردي. چرا سگ‌لرز مي‌زني؟ سردته؟
خب، اول مي‌رفتي خونه ماشين‌تو بر مي‌داشتي بعد مي‌اومدي.
تو كه مي‌دونستي بدون ماشين، شب، تو اين سرما، اين‌جا، اين‌قدر دور،  كار برات سخت مي‌شه.
برو تو. حالا برو تو. ديگه فكرشو نكن.
 مي‌ري تو. اما هنوز تو نرفتي اشك به‌ات اجازه نمي‌ده حرف بزني.
بغض راه گلوت رو مي‌گيره. دست‌ات رو براي آقايي كه داره مشتاقانه به‌ات نگاه مي‌كنه
تكون مي‌دي، بر مي‌گردي، هلك هلك‌كنون، نه‌شاد نه‌خندون،
مي‌ري سر خط وامي‌ستي. بالاخره يه‌جوري مي‌رسي خونه. تو خيابون كه نمي‌موني.
ديگه بسه. با فكر كردن چيزي درست نمي‌شه. اون خوابه، به‌خودت مي‌گي خدا كنه خوب بخوابه. چقدر پول مي‌خواي كه بري پيش‌اش؟ نمي‌دوني.
اگه پول‌اش جور شه و بري، نمي‌ترسي به‌ات بگه چرا اومدي اين‌جا؟
به‌ات بگه اگه بخواي اين‌جا بموني اون بايد از اين‌جا بره؟ بعد چكار مي‌كني، ها؟
اون‌وقت مي‌خواي چكار كني؟ حالا كه رفته، خوب بذار بره، بذار به‌زنده‌گي‌اش برسه.
سگه‌شو داره، كارشو داره، خونه‌شو داره، كس و كارشو داره، آزادي‌شو داره، درس‌شو
خونده، تو تموم اين‌سال‌ها به‌قدر كافي براي اين‌روزهاش تلاش كرده، اما تو چي؟
تو تموم سال‌هايي كه تو داشتي رويا مي‌بافتي، اون داشت طناب كلفت زنده‌گي‌شو مي‌بافت.
حالا چي؟ نه آينده‌يي داري، نه‌كاري داري، نه‌كسي رو داري، نه درس خوندي، نه چيز خاصي بلدي
و نه كسي از بود و نبودت خبر داره.
 حالا چي؟ مي‌خواي چكار كني؟
 خودت‌ هم نمي‌دوني.
هيچ وقت نمي‌دونستي و هيچ‌وقت هم نخواهي دونست. تو حتا از شب و روزت هم خبر نداري. ولي مي‌دوني كه بايد بگذاري زنده‌گي‌شو بكنه، نمي‌دوني؟ مي‌دوني. مي‌دوني كه نمي‌توني خوش‌بخت‌اش كني.
نمي‌توني خوش‌بخت‌اش كني؟ نه؟ خب باشه، اما مي‌توني خوش‌حال‌اش كني، نمي‌توني؟
 پس كي تو رو خوش‌حال مي‌كنه؟ نمي‌دوني! اصلا تو از خوش‌حالي چي مي‌دوني؟‌ هيچ‌چي؟
خب،  پس مي‌خواي چكار كني؟ اين يكي رو كه ديگه ابدا نمي‌دوني.
پس به‌اش فكر كن، باشه؟‌ باشه. بايد به‌اش فكر كني، مي‌دوني؟ آره! بايد به‌اش فكر كنم. اينو مي‌دونم.
پس به‌اش فكر مي‌كني؟ آره. گفتي به‌اش فكر مي‌كني؟ حتما. حالا برو يه‌چيزي پيدا كن بخور. بعد به‌اش فكر مي‌كني. ميل‌ات به‌غذا نمي‌ره، نه؟‌ نه‌چندان! پس يه‌سيگار آتش كن. تو هميشه به‌اش فكر مي‌كني، نه؟ چرا فقط به‌ام نگاه مي‌كني، زبون نداري؟ منظورمو مي‌فهمي؟ حالا فقط سرتو تكون مي‌دي كه يعني مي‌فهمي.
 آره، مي‌فهمي.
اون تنها كسي‌يه كه هميشه به‌اش فكر مي‌كني، اين‌طور نيست؟ چرا، هست. پس قرار بود به‌چي فكر كني؟ نمي‌دوني. چاره‌يي نيست. بايد دست از سر خودت بر داري. دست كم حالا، همين حالا. باشه؟ باشه.