وقتي چشم‌هام را باز كردم هنوز باز‌تاب صداي تركيدن رعد تو آسمان تاريك پشت پنجره تو سرم بود. نفس‌ام بالا نمي‌آمد. پشت پنجره باران يك‌‌ريز مي‌باريد و صداي شرشرِ آب تو ناودان خيلي خوب شنيده مي‌شد. با صداي هق‌هق از خواب بيدار شده بودم. هنوز هم داشتم گريه مي‌كردم. داشتم گريه مي‌كردم؟‌ نه!‌ فقط داشتم اشك مي‌ريختم و اتاق تاريك بود. سرم را برگرداندم و رو به‌پنجره خوابيدم. متكاي زير سرم خيس بود و باد و باران پشت پنجره زير گوش هم نجوا مي‌كردند. مي‌خواستم توي نور رعدي كه دوباره مي‌تركيد به‌متكاي خالي كنارم نگاه مي‌كنم. چشم‌هام باز باز بود و فقط همين را مي‌خواستم.
    مي‌خواستم به‌متكاي خالي كنارم نگاه كنم. فقط همين را مي‌خواستم.